زاهد متقی آقای مشهدی محمد علی نساج دزفولی نقل می کند روزی در میان بازار می رفتم به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین از من پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول، با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه نمود و به من اظهار محبت کرده و مرا برای شام به خانه اش دعوت کرد از رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه شخصی که نمی شناسم بروم؟
شغل من رانندگى است و سى سال است که در این کار هستم تماماین مدّت با ماشین سنگین در بیابان ها رفت و آمد مى کردم یک روز صبح هر چه کردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم اوّل فکر کردم که پاهایم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم که زانوهایم مثل چوب خشک شده است.
همان موقع اوّلین کسى را که صدا زدم، امام زمان علیه السلام بود بدون هیچ اختیار و کنترلى توى رختخواب افتادم
در سال 1336 هجری از تهران به همراه جمعی از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. در آن زمان چیزی حدود 250 تا 300 تومان میگرفتند و با ماشینهایی قرارداد میبستند که ما رابه مکّه رسانده و از آنجابه عراق بازگردانند.من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیتالله الحرام مشرّف میشدم و به عنوان روحانی کاروان خدمت میکردم
در بروجرد مردی یهودی بود به نام یوسف که ثروت زیادی داشت ولی فرزند نداشت برای داشتن فرزند چند زن گرفت اما از هیچ کدام صاحب فرزندی نشد هر چه خود می دانست و هر چه گفتند عمل کرد از دعا و دارو اثر نبخشید