چهل حديث كساء و سمات
آخرين پست ها
نجات حجاج از مرگ حتمی
هشتم 12 1395

در سال 1336 هجری از تهران به همراه جمعی از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. در آن زمان چیزی حدود 250 تا 300 تومان می‌گرفتند و با ماشین‌هایی قرار‌داد می‌بستند که ما رابه مکّه رسانده و از آنجابه عراق بازگردانند.من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیت‌الله الحرام مشرّف می‌شدم و به عنوان روحانی کاروان خدمت می‌کردم


در سال 1336 هجری از تهران به همراه جمعی از برادران ایمانی به مکّه معظّمه مشرّف شدیم. در آن زمان چیزی حدود 250 تا 300 تومان می‌گرفتند و با ماشین‌هایی قرار‌داد می‌بستند که ما رابه مکّه رسانده و از آنجابه عراق بازگردانند.

من برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیت‌الله الحرام مشرّف می‌شدم و به عنوان روحانی کاروان خدمت می‌کردم

آن سال درراه بازگشت به عراق بخاطر مسائلی،عربستان قوانینی برای ماشین‌های حجّاج وضع کرده بود و آن این که ماشین‌های زائران خانه خدا باید در یک کاروان صدتایی و همراه هم حرکت کنند هر کاروان یک سرپرست داشت و یک ماشین هم، لوازم یدکی و ملزومات دیگر را همراه کاروان حمل می‌کرد. ضمناً دو ماشین پلیس، یکی در جلو و دیگری در عقب کاروان وظیفه حفاظت از قافله را بر عهده داشت ماشین ما دو راننده به نام‌های محمود و اصغر داشت که هر دو بچّه تهران بودند.

هنگامی که کاروان براه افتاد اصغر رانندگی می‌کرد از قضا ماشینِ ما درآخرصف، پشت سر همه ماشین‌ها قرار گرفت و این موضوع راننده را خیلی ناراحت کرد و شروع کرد به غُرو لُند کردن و اینکه در حرکت از تهران ماشین آخری بودیم، در برگشتن هم آخری شدیم و باید تا­ آخر مسیر خاک بخوریم او می­ گفت من باید از صفِ ماشین‌ها خارج ‌شوم و بروم جلوی­ ماشین ها حرکت کنم

اصغر در نظر داشت که از صف ماشین‌ها جدا شده، پس از پیمودن مسافتی دوباره به کاروان ملحق شود و در جلوی کاروان قرار گیرد اما او نادانسته ماشین را منحرف کرد و از کاروان جدا شد.

من بخاطر سفرهای متمادی می‌دانستم که بیابان‌های عربستان بی‌سر وته و بی انتهاست لذا او را خیلی نصیحت کرده و اصرار نمودم که از قافله جدا نشود و طبق ترتیب کاروان حرکت کند اما او گوش نکرد.

حاجیان دیگر هم سکوت کردند و با من همراهی نکردند اصغر تصمیم خود را گرفت و گفت به اندازه کافی آب و بنزین داریم و می‌توانیم از یک راه فرعی خود را به جلوی کاروان برسانیم.

او از کاروان جدا شد و در بیابان به راه افتاد و پس از طیّ مسافتی طولانی راه را گم کرد و نتوانست خود را به کاروان برساند کم‌کم شب هم فرا رسید ما با داد و فریاد از او خواستیم که ماشین را متوقف­ کند تا نماز بخوانیم.

وقتی از ماشین پیاده شدم به آسمان نگاه کردم و دیدم که فاصله ما با ستاره هفت برادران زیاد شده، فهمیدم که راه زیادی را به اشتباه آمده‌ایم به همین خاطر به راننده گفتم امشب را همین ‌جا بیتوته می ‌کنیم و فردا صبح از همان راهی که آمده‌ایم، باز می‌گردیم

فردا صبح سوار شدیم تا از همان راه دیروزی برگردیم اما از آن جا که صحراهای حجاز دارای شن‌های نرم است و باد آن‌ها را پیوسته حرکت می‌دهد، نتوانستیم راهِ بازگشت را پیدا کنیم هیچ اثری از راه دیشب بر سینه صحرا نبود از آن طرف، ماشین هم مرتّب در شن‌ها فرو می‌رفت

جهت‌های متعددّی را چند فرسخ، چند فرسخ پیمودیم و سرانجام راه بجایی نبردیم و دوباره شب فرا رسید.فردا صبح روز سوم، آب و بنزین هم تمام شد.

همه وحشت‌زده و ناامید شده بودیم من به عنوان روحانی کاروان و کسی که سفرهای زیادی به خانه خدا آمده بودم گفتم این اصغر بود که ما را به اینجا کشانید و گناه بزرگی را انجام داد اما چاره‌ای هم نیست، بیاید همگی به امام زمان علیه السلام متوسّل شویم. اگر آن بزرگوار ما را از این بیابان هلاکت نجات بخشید، زهی سعادت و خوشبختی، اما اگر به فریادما نرسد همگی در این بیابان مُرده طعمه حیوانات­ خواهیم شد بیایید قبل از آنکه بی حال شده و دست و پایمان بی‌رمق شود هر کس برای خود گودالی حفر کند و در آن گودال برود که اگر مرگ به سراغ ما آمد در آن گودال‌ها جان بدهیم و حداقل بدن ما طعمه حیوانات نشود و با گذشت زمان، باد وزیده و شن‌ها را روی ما بریزد و در زیر شن‌ها مدفون شویم.

همه مشغول شدند و هر کس برای خود قبری کند و در این حال به حاجیان گفتم جلوی قبر خود بنشینند تا به چهارده معصوم علیهم السلام توسّلی بجوییم و خودم شروع به خواندن دعای توسّل کردم ابتدا به رسول­ خدا صلی الله علیه و آله بعد به حضرت زهرا علیها السلام و سپس به سایر امامان علیهم السلام وقتی به امام عصر علیه السلام رسیدم، روضه‌ای خواندم و گریه زیادی کردیم.

در اینحال الهام شدم که همه با هم آقا را با این ذکر بخوانیم یا فارس الحجاز أدرکنا، یا اباصالح المهدی ادرکنا، یا صاحب‌ الزمان ادرکنا همه با حال ناامیدی و گریه و زاری این ذکر شریف را تکرار می‌کردیم و آقا را صدا می‌زدیم.

به حاجیان گفتم با خدا قرار بگذارید که اگر نجات یافتیم همه­ اموالی که به همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم، با خدا عهد ببندیم که اگر نیازمندی به ما مراجعه کرد در حقّ او کوتاهی نکنیم و بقیه عمرمان را در برآوردن نیازهای مردم تلاش کنیم

بعد از توسّل و توجّه، هر کسی مشغول راز و نیاز با خدای خود شده، من هم از جمع، جدا شدم و پشتِ تپه کوچکی رفتم و با خدای خود سخنانی گفتم که بماند به امام زمان علیه السلام عرضه داشتم آقا جان اگر الان به فریاد ما نرسی پس کی و کجا به فریادمان خواهی رسید گریه و توسل عجیبی داشتم که قابل توصیف نیست در مدّت عمرم چنین حال­ شیر ینی چه قبل و چه بعد از آن حادثه دیگر در من پیدا نشد.

در حال توسّل و تضرّع بودم که ناگهان آقایی در شکل و شمایل یک مرد عرب به همراه هفت شتر که بارهایی بر آنان بود در برابرم ظاهر شد با آن ‌که بیابان صاف و همواری در مقابل من بود و همه چیز از مسافت دور قابل رؤیت بود اما من آمدن او را ندیدم و متوجّه نشدم خیال کردم از عرب‌های حجاز است و احیاناً شتربانی است که همراه شترهایش به مسافرت می‌رود و یا شاید رهگذری است که تصادفاً از این بیابان عبور می‌کرده است. با دیدن او به حدّی خوشحال شدم که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم.

با دیدن او با خود گفتم این آقا حتماً راه را می‌داند و ما را راهنمایی خواهد کرد.در حال شادمانی بودم که دیدم آن آقا به طرف من آمد، من هم از جا برخاستم و با خوشحالی به طرف او رفتم و به او سلام کردم در پاسخ فرمود علیکم السلام و رحمة الله و برکاته به هم که رسیدیم روبوسی کرده، من صورت او را بوسیدم. شمایل او در اوج زیبایی و جذّابیّت بود، و چشم و ابرو و صورت بسیار زیبا و نورانی داشت پس از سلام و روبوسی به زبان عربی فرمود راه را گم­ کرده‌اید؟

گفتم بله.فرمود من آمده‌ام که راه را به شما نشان دهم. عرض کردم خیلی ممنون.

بعد فرمود از این راه مستقیم بروید و از میان آن دو کوه بگذرید، به دو کوه دیگر می‌رسید از میان آن‌ها هم بگذرید جادّه برای شما نمایان می‌شود بعد طرف چپ را بگیرید تا به جریه (مرز بین عربستان و عرا ق) برسید.پس­ از نشان دادن راه فرمود نذرهایی که کرده‌اید صحیح­ نیست عرض کردم چرا؟

فرمود اگر همه دارایی خود را در راه خدا انفاق کنید چگونه به ­عراق می‌روید؟ در حالیکه شما چهل روز در عراق می‌باشید و به زیارت امام حسین علیه السلام و امیر مؤمنان علیه السلام و سایر امامان علیهم السلام مشرّف می‌شوید، اگر آن چه راه همراه دارید، در راه خدا انفاق کنید، در مسیر بدون خرجی می‌مانیدو مجبور به تکدّی و گدایی می‌شوید و تکدّی هم حرام است. آن‌چه را از مال و دارایی به همراه دارید، الان قیمت کرده و بنویسید و وقتی به وطن خودتان رسیدید به اندازه آن در راه خدا انفاق کنید

سپس فرمود رفقایت را صدا کن و فوراً سوار شوید الان که براه بیفتید اوّل مغرب در مرز هستید

دوستان ما هنوز در حال گریه و انابه و توسّل و تضرّع بودند وقتی آن‌ها را صدا کردم، با دیدن ما یک‌باره از جا برخاستیم و با خوشحالی به طرف ما آمدند. یکی یکی سلام کرده، دست آقا را بوسیدند. آن‌گاه حضرت فرمودند سوار شوید و از همین راه بروید

به دوستان گفتم آقا راه را بمن نشان دادند، سوار شوید تا برویم­ یکی از حاجیان به نام حاج محمّد به من گفت حاج آقا! اگر راه بیفتیم ممکن است ماشین دوباره در شن‌ها فرو رود یا این که مجدّداً راه را گم کنیم. بیایید پول‌های نذر شده را همین الان به این مرد عرب به مقداری که می‌خواهد بدهیم، تا زحمت کشیده تا رسیدن به مقصد ما را همراهی کند

آقا وقتی سخن او را شنید فرمود به آن‌ها بگو که نذر آنها صحیح نیست من هم به حاج محمّد و سایر حجّاج گفتم آقا می‌فرمایند نذر شما صحیح نمی‌باشد، اگر همه دارایی و اموال‌تان را الان در راه خدا بدهید با کدام پول می‌خواهید به عراق بروید و از آن ‌جا به ایران برگردید؟در عراق مجبور به تکدّی و گدایی می‌شوید وگدایی هم حرام است

آن آقا همچنین فرمود من می‌دانم پولی که همراه دارید برای شما در سفر کافی است و گرنه خودم به شما پول می‌دادم

ما دیدیدم نمی‌توانیم آقا را با پرداخت پول با خود همراه کنیم، ناگهان به قلبم الهام شد که آقا را به قرآن سوگند بدهم به همین خاطر قرآن کوچکی که در جیب بغلم بود بیرون آورده و ایشان را به قرآن سوگند دادم.

آقا فرمودند چرا به قرآن قسم می‌خوری؟ به قرآن قسم نخور باشد حالا که مرا به قرآن قسم دادی می‌آیم سپس فرمود علی اصغر مقصّر است (که باعث گم شدن شما شد) اکنون محمود رانندگی کند من هم وسط (صندلی کنار راننده) می‌نشینم و شما هم کنار من بنشین به­رفقا هم بگو زودتر سوار شوند

به محمود گفتم تو رانندگی کن آقا شترهایشان را همانجا خوابانیدند و خودشان کنار راننده نشستند و من هم کنار ایشان نشستم.

محمود پشت فرمان نشست آقا به من فرمودند بگو ماشین را روشن

کند در این حال هیچ یک از مسافران و راننده‌‌ها به نداشتن بنزین و آب توجّهی نداشتند محمود استارت زد ماشین روشن شد و براه افتاد

ماشین بدون این ‌که در شن‌ها فرو رود به سرعت راه خود را می‌پیمود وقتی از میان آن دو کوه گذشتیم همان‌طور که آقا فرموده بودند دو کوه دیگر ظاهر شد آقا فرمودند بگو از میان این دو کوه حرکت کند من به محمود گفتم از وسط دو کوه حرکت کن.

آقا با این که اصلاً فارسی سخن نگفتند و تنها با من به عربی صحبت می‌کردند اما نام من و سایر زوّار و حجّاج و راننده‌ها را می‌دانستند و همه را به اسم، نام می‌بردند و سخنان فارسی ما را متوجّه شده، پاسخ می‌گفتند

وقتی به وسط دو کوه رسیدیم ایشان به آسمان نگاهی کرده، فرمود الآن اوّل ظهر است به راننده بگو بایستد همه پایین بیایید و نماز خود را بخوانید من هم نماز خود را بخوانم، بعد از نماز هم سوار شده و ناهار را هم در ماشین بخورند تا اول مغرب ان‌شاءالله به مرز برسیم

من سخنان آقا را به راننده گفتم، او هم ماشین را نگه داشت وقتی دوستان پیاده شدند آقا فرمود آب که ندارید؟ عرض کردم نه ایشان در این هنگام درختچه خاری را که به ضخامت یک عصا بود به من نشان داد و فرمود آن درخت را که می‌بینی کنار آن چاهی است بروید آب بنوشید وضو بگیرید و نماز بخوانید مشک‌ها را هم پُر کرده­ ماشین‌تان را هم آب کنید من همین‌جا نماز می‌خوانم، من وضو دارم

وقتی به آن درختچه رسیدیم چاهی دیدیم که آبی زلال و گوارا داشت و حدود یک وجب یا کمی بیشتر از سطح زمین پایین‌تر بود به راحتی دستمان به آب می‌رسید و می‌توانستیم از آن­ آب نوشیده و وضو بگیریم

خلاصه بعد از انجام کارها و خواندن نماز، آقا هم که نمازشان به پایان رسیده بود تشریف آورد و فرمود همه ناهارشان را داخل ماشین­ بخورند بعد از اینکه ماشین به راه افتاد، من مقداری آجیل و خوراکی برداشته به حضرت تعارف کردم اما ایشان چیزی برنداشتند و فرمودند­ نمی خواهم مقداری نان که خودم در شاهرود از گندم خوب و تمیز درست کرده بودم، به ایشان تعارف کردم که حضرت مقداری برداشتند اما ندیدم که بخورند.

ایشان درپاسخ بعضی از مسائلی که خدمتش عرض می‌کردم می‌فرمود همه این‌ها از برکات ما اهل بیت است در این حین عرضه داشتم در جاده‌های ایران، چند فرسخ به چند فرسخ، قهوه‌خانه، آب، روشنایی و میوه است. اما این‌جا هیچ چیز نیست

فرمود در همه جای ایران، نعمت وافر و فراوان است و همه آن‌ها از برکات ما اهلبیت است ومن غافل از همه جا و همه چیز، اصلاً متوجّه مقصود ایشان نبودم. ماشین همچنان راه خود را با قدرت می‌پیمود تا این‌که اول مغرب همان‌ طور که آقا فرموده بودند به مرز میان عراق و عربستان رسیدیم.

در این هنگام آقا فرمودند من دیگر می‌روم. از اینجا به بعد راه را به تنهایی نروید امشب را در همینجا بمانید فردا یک قافله از مکّه­­ می‌آید شما با آن قافله همراه شوید

عرض کردم چشم، امشب همین جا می‌مانیم. شما هم نزد ما بمانید و میهمان ما باشید فرمود من کار زیادی دارم، تو مرا به قرآن قسم دادی من هم اجابت کردم. من باید بروم و شما را به خدا می‌سپارم ما حدود سه ساعت به ظهر مانده همراه آقا سوار ماشین شدیم و تا مغرب خدمت ایشان بودیم ایشان دائم مشغول ذکر بود اما من­ متوجه نبودم که چه ذکری را می‌گویند. پیشانی نورانی و ابروهای کمند و چشمان جذّاب‌ شان کاملاً دیده می‌شد و خیلی خوش‌ اخلاق بودند در این هنگام من برای انجام کاری از ایشان اجازه خواستم ایشان چند قدمی همراهی کردند و همینطور که مشغول صحبت بودم دیگر آقا را ندیدم، تازه فهمیدم که چه بر سرمان آمده است.

رفقا را صدا زدم حاج عبدالله حاج محمد کور باطن‌ها از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم اما او را نشناختیم همه شروع به گریه کردند.صدای گریه حجّاج بلند شد در این حال صدای اذان بلند شد و مغرب شده بود

X