چهل حديث كساء و سمات
آخرين پست ها
پاهایم مثل چوب خشک شد
نهم 12 1395

شغل من رانندگى است و سى سال است که در این کار هستم تمام­این مدّت با ماشین سنگین در بیابان ها رفت و آمد مى کردم یک روز صبح هر چه کردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم اوّل فکر کردم که پاهایم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم که زانوهایم مثل چوب خشک شده است.

همان موقع اوّلین کسى را که صدا زدم، امام زمان علیه السلام بود بدون هیچ اختیار و کنترلى توى رختخواب افتادم

 

شغل من رانندگى است و سى سال است که در این کار هستم تمام­ این مدّت با ماشین سنگین در بیابان ها رفت و آمد مى کردم.

یک روز صبح هر چه کردم، نتوانستم از رختخواب بلند شوم. اوّل فکر کردم که پاهایم خواب رفته است، امّا بعد متوجه شدم که زانوهایم مثل چوب خشک شده است.

همان موقع اوّلین کسى را که صدا زدم، امام زمان علیه السلام بود. بدون هیچ اختیار و کنترلى توى رختخواب افتادم

بچه ها اطرافم جمع شدند و مضطربانه علت را از من مى پرسیدند، امّا من فقط مى گفتم نمى دانم . . . نمى دانم

حدود18روز در منزل بسترى بودم و درد مى کشیدم. پیش هر دکترى که به فکرمان مى رسید، رفتیم

در نهایت وقتى از همه­ جا مأیوس شدیم به امام ­زمان و چهارده ­معصوم علیهم السلام متوسّل شدم بالاخره بعد از مراجعه به یکى از دکترها قرار شد که پایم را عمل کنند.  

چند روز بعد که غروب شب نیمه شعبان بود، بى اختیار اشکم جارى شد و به همسرم گفتم امشب شب عید است، چراغ ها را روشن کن

کلیدهاى ایوان را هم خودم روشن کردم و چهار دست و پا به رختخواب برگشتم. آن شب، شب عجیبى بود حال خاصّى داشتم.

اشک از حصار چشمانم رها مى شد و روى سینه ام مى ریخت. تنها امیدم امام ­زمان علیه السلام بود

صبح، دخترم آمد و با حالتى بغض آلود گفت بابا دیشب خواب دیدم دکترى آمد و خواست پاهاى شما را مالش دهد یک مرتبه آقا سیّدى جلو آمد و گفت که بگذارید من این کار را انجام دهم

دخترم گفت بابا به دلم برات شده که باید به جمکران برویم من نذر کرده ام براى زوار آقا آش بپزیم

سرانجام با اصرار دختر و دیگر بچه هایم راضى شدیم تا به مسجد مقدّس جمکران برویم و در آنجا نذرمان را ادا کنیم. وسایل لازم را تهیه کردیم من در حالى که دراز کشیده بودم، کمى از سبزى ها را پاک مى کردم.

گفتم مرا به حمام ببرند. چون مى خواستم با بدن پاک وارد مسجد شوم. صبح که مى خواستم بلند شوم تا به طرف جمکران حرکت کنیم، درد پاهایم بیش تر شد; طورى که اصلاً نمى توانستم از جا بلند شوم. فریادى از درد کشیدم و گفتم یا صاحب الزمان من مى آیم، امّا اگر خوبم نکنى ، بر نمى گردم

وقتى از ماشین پیاده شدیم، همسرم تا وسط حیاط مسجد دستم را گرفت به او گفتم مرا رها کنید و بروید نذرى را آماده کنید

وارد مسجد شدم. جاى خالى نبود. تمام مسجد مملوّ از نمازگزار بود.

خودم را با هر سختى که بود کنار ستونى رساندم همان جا روى زمین افتادم و از درد پا ناله مى کردم گفتم یا صاحب الزمان شفایم را از تو مى خواهم

از شدت خستگى و درد، خوابیدم در عالم رۆیا دیدم کسى تکانم مى دهد و مى گوید یک قرآن بردار و به سر و صورت و سینه ات بگذار. اطاعت کردم. بعد قرآن را زیر بغل گذاشتم.

ناگهان سراسیمه از خواب پریدم و شروع به دویدن کردم. درِ مسجد را گم کرده بودم. محکم به دیوار برخورد کردم. وقتى درِ خروجى را نشانم دادند، چنان با عجله حرکت مى کردم که چند مرتبه زمین خوردم و بلند شدم. اصلا احساس درد نمى کردم. به لطف خدا و با عنایت امام زمان علیه السلام شفا گرفتم و الآن هیچ گونه مشکلى ندارم 

X