چهل حديث كساء و سمات
آخرين پست ها
در خدمت امام زمان علیه السلام
دوازدهم 1 1396

زاهد متقی آقای ­مشهدی ­محمد علی ­نساج ­دزفولی نقل­ می کند روزی در میان بازار می رفتم به تاجری برخورد کردم به نام حاج محمد حسین از من پرسید اهل کجائی؟ گفتم دزفول، با شنیدن نام دزفول با من مصافحه و معانقه نمود و به من اظهار محبت کرده و مرا برای شام به خانه اش دعوت کرد از رفتار او متعجب شدم و با خود گفتم چگونه به خانه­ شخصی که نمی­ شناسم بروم؟


با مشاهده تردیدی که در چهره­­ ام نمایان بود گفت اگر خوف دارید مانعی ندارد می توانید یکی را همراه خود بیاورید کمی آرام شدم و­ دعوت او را قبول کردم و نشانی خانه اش را گرفتم و مطابق قرار، میهمان او شدم تشریفات و تدارک زیادی دیده بود سپس پرده از این رفتار عجیب برداشت و گفت علت اظهار محبت من نسبت به شما با این کیفیت آن است که­­ من ­­از دزفول شما فیضی عظیم برده ام

و وقتی که فهمیدم شما اهل آنجا هستید خواستم قدری جبران گذشته را نموده باشم. من فرزند نداشتم، به جهت نداشتن فرزند خیلی ناراحت بودم تا آنکه به کربلا و نجف مشرف شدم در آنجا از علماء سئوال کردم که برای برآمدن حاجت مهم چه توسلی در اینجا مۆثر است؟ گفتند به تجربه ثابت شده است که فلان عمل در مسجد سهله در شب چهارشنبه موجب توجه امام عصر صلوات الله علیه می شود از این رو تا مدتی شبهای چهارشنبه آنجا می رفتم و عمل آنجا را به نحوی که تعلیم کردند بجا می آوردم تا آن که شبی در خواب کسی به من فرمود جواب مقصد تو پیش مشهدی محمد علی نساج در شهر دزفول است. من تا آن روز اسم دزفول را هم نشنیده بودم لذا در باره آن نام و راه رسیدن به آن سۆالاتی نموده و به آنجا سفر کردم وقتی به دزفول رسیدم حوالی صبح به نوکر خود گفتم من می خواهم کسی را در این شهر پیدا کنم تو در منزل بمان اگر دیر کردم بدنبال من از منزل خارج نشو تا خودم باز گردم. تا عصر در هر کوچه و محله­ ای که می­توانستم در پی مشهدی محمد علی نساج جستجو کردم ولی کسی او را نمی­ شناخت تا آنکه بالأخره به کوچه­ ای رسیدم .

پس از تحقیق دکانی را به من نشان دادند که سر همان کوچه قرار داشت وقتی رسیدم دیدم دکان بسیار کوچکی دارد و خودش هم در آنجا نشسته است به محض اینکه مرا دید سخن آغاز نموده و بدون مقدمه گفت حاج محمد حسین سلام علیک خداوند چند فرزند پسر به تو مرحمت می کند (تعداد آن ها را هم گفت و به همان تعداد هم فرزند به من مرحمت شد) بسیار متعجب شدم که بدون آشنایی قبلی مرا شناخت و حاجتم را گفت لذا جلوی درب دکان او نشستم وقتی که فهمید من غذا نخورده­ ام یک سینی آورد که درون آن مقداری ماست در یک کاسه و دو عدد نان جو قرار داشت. وقتی که آن را خوردم و نماز خواندم اظهار کردم که من امشب مهمان شما هستم گفت حاجی منزل­ من ­همین ­جاست ولی چیزی ندارم که در اختیارت قرار دهم تا روی خودت بیندازی! گفتم من به همین عبای خود اکتفا می کنم چون مغرب شد اذان گفت و نماز مغرب و عشا را خواند و بعد همان سینی و کاسه را آورد با ماست و چهار عدد نان جو و بعد از صرف غذا خوابیدیم. صبح شد اذان گفت و نماز خواند و پس از آن بکار خویش مشغول شد. از او پرسیدم چگونه مرا با نام و حاجت و مقصودم شناختی؟ گفت حاجی به هدف و حاجتت که رسیدی. دیگر چه کار داری؟ در درخواست خود اصرار کردم. به ناچار گفت این خانه عالی را که می بینی منزل یکی از اعیان لرها است. هر سال ­به همراه چند سرباز به مدت پنج شش ماه به اینجا می آمدند. در میان آنها سرباز لاغر اندامی بود. روزی نزد من آمد و گفت تو روزی خود را چگونه تأمین می کنی؟ گفتم اول سال مقداری جو می خرم و هر روز به اندازه چهار عدد نان جو که مصرف روزانه ام است آرد می کنم و به همان مقدار هر روز می دهم طبخ می کنند گفت ممکن است من هم پول بدهم به همان اندازه برای من هم نان تهیه کنی؟ قبول کردم هر روز می آمد و چهار عدد نان جو می گرفت و می رفت تا آن که یک روز ظهر دیدم نیامد تأخیرش که طولانی شد رفتم از رفقای او سراغش را گرفتم گفتند امروز کسالت پیدا کرده و در مسجد خوابیده است به مسجد رفتم و پس از مشاهده او احوالش را پرسیدم گفت من امروز تا فلان ساعت از دنیا می­روم کفنم در فلان جا است تو در دکان آماده باش شب هر کس آمد و تو را طلبید او را اطاعت کن به دکان برگشتم و چند ساعتی که از شب گذشت یک نفر آمد و مرا صدا زد برخواستم و به همراه او تا مسجد آمدم، او از دنیا رفته بود. به دستور همراهم او را با کفن برداشتیم و آوردیم کنار چشمه آبی که در بیرون شهر قرار داشت از غسل و کفن و دفن او که فارغ شدیم اون یک نفر رفت من هم بدون آن که سۆالی از وی بپرسم به دکان برگشتم. تقریبا یک ماه از این واقعه گذشت روزی شخصی به نزدم آمد و فرمود تو را طلبیده اند برخواستم و با او آمدم به صحرای وسیعی در بیرون شهر جمع بسیاری از آقایان را دیدم که دور یکدیگر نشسته بودند آن صحرا به اندازه­ ای روشن و با صفا بود که به وصف نمی آید آقائی که در بین آنها از همه محترم تر بودند به من فرمودند به خاطر خدمتی که در حق آن سرباز کردی می خواهم تو را به جای او منصوب کنم من چون تا آن لحظه متوجه مطلب نبودم ­عرض کردم من چگونه از عهده سربازی­ برآیم و این سربازی ی که می گوئید چه فائده ای دارد؟ خیلی هم که رشد و ترقی داشته باشد حداکثر به منصب سلطانی منتهی می شود و من به این امور تمایلی ندارم در این هنگام شخصی که به همراهش به آنجا رفته بودم فرمود این بزرگوار حضرت صاحب­ الامر صلوات الله علیه هستند. عرض کردم "سمعا و طاعة مولای من" فرمودند تو را به جای او گماشتم همیشه آماده باش هر زمان فرمانی به تو دادیم انجام دهی وداع نموده و از آن مکان برگشتم یکی از آن فرمان ها این پیغامی بود که در امر فرزند به تو دادم
(0) نظر
X