حاج علی بغدادی نقل کرده است که سهم امام به گردنم بود و لذا به نجف اشرف رفتم مقداری از آن را به مراجع بزرگوار دادم و مبلغی هم به گردنم باقی بود ، که قصد داشتم وقتی به بغداد برگشتم به شیخ محمد حسن کاظمینی آل یاسین بدهم و مایل بودم که وقتی به بغداد رسیدم در ادای آن عجله کنم
در روز پنجشنبه ای بود که به کاظمین برای زیارت حضرت موسی بن جعفر علیهما السلام و حضرت امام محمد تقی علیه السلام رفتم و خدمت جناب شیخ محمد حسن کاظمینی آل یس رسیدم و مقداری از آن را دادم و بقیه را وعده کردم که بعد از فروش اجناس به تدریج هنگامی که کسی را حواله کردند بدهم
عصر به طرف بغداد حرکت کردم ، ولی جناب شیخ خواهش کرد که بمانم ، عذر خواستم و گفتم باید مزد کارگران را بدهم ، چون رسم چنین بود که مزد تمام هفته را در شب جمعه میدادم. لذا به طرف بغداد حرکت کردم ، وقتی یک سوم راه را طی کردم سید بزرگواری را دیدم که از طرف بغداد به سوی من می آید زمانی که به من نزدیک شد سلام کرد و دستهای خود را گشود و فرمود «اهلاً و سهلاً» و مرا در بغل گرفت و معانقه کردیم و هر دو یکدیگر را بوسیدیم.
ایشان عمامه سبز روشنی بر سر داشت و بر رخسار مبارکش خال سیاهی بود ایستاد و فرمود حاج علی کجا میروی؟ گفتم حرم کاظمین را زیارت کردم به بغداد بر میگردم فرمود امشب شب جمعه است ، برگرد گفتم ای آقای من امکان ندارد فرمود چرا دارد! برگرد تا شهادت دهم برای تو که از دوستان جدم امیرالمؤمنین علیه السلام و از دوستان مایی و شیخ هم شهادت دهد ، زیرا که خدای تعالی امر فرموده که دو شاهد بگیرید این مطلب اشاره ای بود ، به آنچه من در دل نیت کرده بودم ، که وقتی جناب شیخ را دیدم ، از او تقاضا کنم که چیزی بنویسد و در آن شهادت دهد که من از دوستان و موالیان اهل بیتم و آن را در کفن خود بگذارم گفتم شما چه میدانی و چگونه شهادت میدهی؟ فرمود کسی که حق او را به او می رسانند چگونه آن رساننده را نمی شناسد؟ گفتم چه حقی؟ فرمود آنچه به وکلای من رساندی گفتم وکلای شما کیستند؟ فرمود شیخ محمد حسن گفتم او وکیل شما است؟ فرمود وکیل من است!
اینجا در خاطرم خطور کرد که این سید جلیل که مرا به اسم صدا زد با آن که مرا نمی شناخت کیست؟ به خودم جواب دادم ، شاید او مرا می شناسد و من او را فراموش کرده ام باز با خودم گفتم حتماً این سید از سهم سادات از من چیزی میخواهد و خوش داشتم از سهم امام علیه السلام به او چیزی بدهم. لذا به او گفتم از حق شما پولی نزد من بود که به آقای شیخ محمد حسن مراجعه کردم و باید با اجازه او چیزی به دیگران بدهم ایشان به روی من تبسمی کرد و فرمود بله بعضی از حقوق ما را به وکلای ما در نجف رساندی گفتم آنچه را داده ام قبول است؟ فرمود بله تعجب کردم و با خودم گفتم این سید کیست که علماء اعلام را وکیل خود میداند
سپس به من فرمود برگرد و جدم را زیارت کن من برگشتم او دست چپ مرا در دست راست خود نگه داشته بود و با هم قدم زنان به طرف کاظمین میرفتیم. چون به راه افتادیم دیدم در طرف راست ما نهر آب صاف سفیدی جاری است و درختان مرکبات لیمو و نارنج و انار و انگور و غیر آن همه با میوه ، آنهم در وقتی که موسم آنها نبود بر سر ما سایه انداخته اند گفتم این نهر و این درختها چیست؟ فرمود اینها برای دوستان ماست که جد ما را و ما را زیارت کند گفتم سؤالی دارم. فرمود بپرس گفتم مرحوم شیخ عبدالرزاق ، مدرس بود روزی نزد او رفتم شنیدم میگفت کسی که در تمام عمر خود روزها را روزه بگیرد و شبها را به عبادت مشغول باشد و چهل حج و چهل عمره بجا آورد و در میان صفا و مروه بمیرد و از دوستان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام نباشد برای او فائده ای ندارد فرمود آری والله برای او چیزی نیست (و برایش فایده ای ندارد) گفتم ای آقای من ، سؤالی دارم فرمود بپرس گفتم روضه خوان های امام حسین علیه السلام می خوانند که سلیمان اعمش از شخصی سؤال کرد ، که زیارت سیدالشهداء علیه السلام چطور است؟ او در جواب گفت بدعت است و حرام ، آن شخص شب در عالم خواب دید که مرکبی در میان زمین و آسمان است ، سؤال کرد که در میان این هودج کیست؟ گفتند حضرت فاطمه زهرا و خدیجه کبری علیهما السلام هستند گفت کجا میروند؟ گفتند چون امشب شب جمعه است به زیارت امام حسین علیه السلام میروند و دید رقعههایی را از هودج میریزند که در آنها نوشته شده امان من النار لزوار الحسین علیه السلام فی لیلة الجمعة امان من النار یوم القیامة (امان نامه ای است از آتش برای زوار سیدالشهداء علیه السلام در شب جمعه و امان از آتش روز قیامت است)آیا این حدیث صحیح است؟ فرمود بله راست است گفتم ای آقای من صحیح است که میگویند کسی که امام حسین علیه السلام را در شب جمعه زیارت کند، برای او امان است؟ فرمود آری والله و اشک از چشمان مبارکش جاری شد و گریه کرد
گفتم ای آقای من سؤال دارم. فرمود بپرس گفتم چند سال قبل به زیارت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام رفته بودم عربی از بادیهنشینان را ملاقات کردم و او را مهمان نمودم از او پرسیدم ولایت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام چگونه است؟ گفت بهشت است بعد گفت تا امروز پانزده روز است که من از مال مولایم حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام میخورم نکیر و منکر چه حق دارند در قبر نزد من بیایند و حال آن که گوشت و خون من از طعام آن حضرت روئیده شده آیا صحیح است؟ آیا علی بن موسی الرضا علیه السلام میآید و او را از دست نکیر و منکر نجات میدهد؟ فرمود آری والله جد من ضامن است
خلاصه با آن مرد چند قدم نرفتیم که خود را در صحن مقدس کاظمین کنار کفشداری دیدیم ایشان ورودی حرم ایستاد و فرمود زیارت کن گفتم من سواد ندارم. فرمود برایت بخوانم؟ گفتم بلی فرمود ا أدخل یا الله السلام علیک یا رسول الله السلام علیک یا امیرالمؤمنین...» و بالاخره بر یک یک از ائمه سلام کرد تا رسید به حضرت امام عسکری علیه السلام فرمود السلام علیک یا ابا محمد الحسن العسکری بعد از آن به من فرمود امام زمانت را میشناسی؟ گفتم چطور نمی شناسم فرمود به او سلام کن گفتم السلام علیک یا حجةالله یا صاحب الزمان یابن الحسن آقا تبسمی کرد و فرمود علیک السلام و رحمةالله و برکاته داخل حرم شدیم و خود را به ضریح مقدس چسباندیم و ضریح را بوسیدیم به من فرمود زیارت بخوان در این هنگام شمع های حرم را روشن کردند ، ولی دیدم حرم روشنی دیگری هم دارد نوری مانند نور آفتاب در حرم می درخشند و شمعها مثل چراغی بودند که در آفتاب روشن باشد و آن چنان مرا غفلت گرفته بود که به هیچ وجه ملتفت این همه از آیات و نشانه ها نمیشدم. ایشان به من فرمود آیا مایلی جدم حسین بن علی علیهما السلام را هم زیارت کنی؟ گفتم بله شب جمعه است زیارت میکنم آقا برایم زیارت وارث را خواندند، در این وقت مؤذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمودند به جماعت ملحق شو و نماز بخوان ما با هم به سوی مسجدی که پشت سر است رفتیم آنجا نماز جماعت اقامه شده بود خود ایشان فُرادی در طرف راست امام جماعت مشغول نماز شد و من در صف اول ایستادم و نماز خواندم ، وقتی نمازم تمام شد ، نگاه کردم دیدم او نیست با عجله از مسجد بیرون آمدم و در میان حرم گشتم ، او را ندیدم ، البته قصد داشتم او را پیدا کنم و مبلغی پول به او بدهم و شب او را مهمان کنم ناگهان از خواب غفلت بیدار شدم ، با خودم گفتم این سید که بود؟ این همه معجزات و کرامات که در محضر او انجام شد ، من امر او را اطاعت کردم از میان راه برگشتم و حال آنکه به هیچ قیمتی بر نمیگشتم و اسم مرا میدانست با آن که او را ندیده بودم اطلاع از خطورات دل من و دیدن درختها و آب جاری در غیر فصل و جواب سلام من وقتی به امام زمان علیه السلام سلام عرض کردم و غیره بالاخره به کفشداری آمدم و پرسیدم آقایی که با من مشرف شد کجا رفت؟ گفتند بیرون رفت ، ضمناً کفشداری پرسید این سید رفیق تو بود؟ گفتم بله خلاصه او را پیدا نکردم و بر حال خودم حسرت خوردم